محمدرضامحمدرضا، تا این لحظه: 16 سال و 10 ماه و 3 روز سن داره

شازده کوچولو فرمانروای قلب من

انار کوچولو برگشت پیش فرشته ها.......

حالم خیلی بده خیلیییییییییییییییی دلم میخواد با صدای بلند گریه کنم ولی به خاطر دل پسر کوچولوم نمیتونم خدایا به دل مامان انار صبر و قرار بده اشکام نمیزارن بنویسم.................. 6 بهمن تولد 2 سالگیش .......... خدااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
30 دی 1390

خندیدم............

سلاااااااام محمدرضا جونم ، اینا رو میخونی کارهای منو تکرار نکنی مادر آخه مامانت امشب بچه ی بدی شده و از تنبلیش درساشو نمیخونه به جاش شیطون رفته تو جلدش نصفه شبی به مردم اس ام اس سرکاری میزنه         امروز صبح ساعت 7 که من در خواب ناز بودم( دیشب تا دیروقت داشتم نقشه برداری میخوندم) دخترخاله ام ناهید یه اس ام اس سرکاری زد و من بیچاره رو از خواب پروند من هم تصمیم گرفتم امشب تلافی کنم ولی آتش خشمم دامن دختر عموم و زن داداشم و خواهرشوهر گرامی رو هم گرفت. البته من خیلی هم بچه بدی نیستم ، چون میدونم بیشتر زمانها این دوستان تا دیروقت بیدارند این کار رو کردم . امروز اصلا از نظر روحی روانی روز خوب...
30 دی 1390

نامه ای به خدا

  نظرعلی بعد از نوشتن نامه با خودش فکر کرد که نامه را کجا بگذارم؟   می گوید، مسجد خانه ی خداست.پس بهتره بگذارمش توی مسجد.   می رود به مسجد امام در بازار تهران   (مسجد شاه آن زمان) نامه را در مسجد در یک سوراخ قایم میکنه و با خودش میگه: حتما خدا پیداش میکنه! او نامه را پنجشنبه در مسجد می ذاره.   صبح جمعه ناصرالدین شاه با درباری ها می خواسته به شکار بره.   کاروان او ازجلوی مسجد می گذشته، از آن جا که به قول پروین اعتصامی "نقش هستی نقشی از ایوان ماست                  آب و باد وخاک سرگردان ماست" ناگهان به اذن خدا یک بادتند...
28 دی 1390

خادمین کربلا

سلام دوست خوبم مامان نفس طلایی توی کامنتش در مورد تصاویری که شب اربعین توی تلویزیون از خادمین زوار کربلا دیده بود برام نوشت. یکی از شبهایی که کربلا بودیم برای شام خونه یکی از دوستان دعوت بودیم موقع برگشت پیاده به سمت هتل رفتیم ، مسیرمون اول از حرم آقا ابولفضل بعد بین الحرمین وبعد هم حرم امام حسین میگذشت. وقتی به اول بین الحرمین رسیدیم یهو دیدم همسری میگه : نگاه کن همون گروههایی که گفتم میان کفشا رو واکس میزنن..... دیدم بیشتر از ده نفر ردیف نشسته اند اونجا و دارند کفش واکس میزنن و اونجا فقط صدای صلوات فرستادن جمع می اومد ، چند تا آقا هم مدام در حرکت بودن و زوار رو دعوت میکردن که بیان تا اونها بهشون خدمت کنن ، محمدرضا توی ب...
28 دی 1390

کربلا............

سلام پسر قشنگم این دفعه دیگه واقعا بابایی رفت تهران که ان شاالله ظهر عازم کربلا بشن. پریروز که بابا رفت تهران قرار بود قرارداد یه کار تو ایران رو ببندن و دیگه کار کربلا بشه ماهی 2 -3 روز ولی قسمتش این بود که حالا حالا با امام حسین همسایه باشه (محل اقامتش خیلی به حرم امام حسین نزدیکه) . یه پروژه جدید و اضافه شدنه یکساله دیگه در کربلا بودن . این هم یه نعمته با تمام سختیهاش . خیلی سخته ، همین حسی که از صبح دارم ، جدایی و رفتن همسری ، فکر کردن به پسر کوچولوم که وقتی بیدار میشه و میبینه باباش رفته و من با تمام دلتنگیهام باید شاد و پرانرژی باهاش برخورد کنم که مبادا پسر نازنینم غصه تو دلش بشینه و بعد از اون مرد خونه هم باشم..........
28 دی 1390

خوشحالم

سلام عزیزترینم از دیشب تا الان چند تا اتفاق جالب افتاده : دیشب قبل از خواب به بابایی زنگ زدی تا شب به خیرت رو بگی و بخوابی ، وقتی صحبت میکردی بهت گفتم از بابایی بپرس کی میای پیشمون ، اون هم بهت گفت تو دوست داری کی بیام و تو هم گفتی الان بیا و ایشون گفتند چشم . من که در یک لحظه همچین به وجد اومدم گوشی رو از دستت قاپیدم و با جیغ گفتم واقعا داری میای و بابایی کلیییییییییی خندید و گفت آره فردا تهران کاری ندارم و پروازم هم ( همین الان صداتو شنیدم که بابات گفتی : بابایی تو اصلا نمیزاری آدم mbc3 ببینه ، چه بابای بدی دارم....) پس فرداست ........ خلاصه من مشغول درس شدم شما خوابیدی و بابایی ساعت 3 صبح رسید به خونه. امروز 8.5 صبح ر...
27 دی 1390

........

  شب به گلستان تنها منتظرت بودم باده ناكامـــي در هجر تو پيمودم                               منتظرت بودم ... منتظرت بودم ...   آن شب جان فرسا من بي تو نياسودم وه كه شدم پير از غم آن شب و فرسودم                                 منتظرت بودم ... منتظرت بودم ...   بودم همه شب ديده به ره تا به سحرگاه ...
26 دی 1390

خدایا بهم انرژی بده.........

سلام عزیزترینم ، محمدرضای من بابایی همین الان از خونه رفت که بره تهران . این لحظه ها انگاری قلبم معلق میشه ، با رفتنش قلبم میخواد در بیاد ولی با بودن تو دلیلی برای آروم شدن پیدا میکنه . عشق به شما پدر و پسر همه وجود من رو پر کرده ، خیلی وقتها برام سوال میشه که چه جوریه که آدم حاضر میشه همه زندگیشو فدای یکی دیگه بکنه ، چه حس عجیبیه این دوست داشتن . و حالا من به خاطر عشقهام حالم گرفته ست ، رفتن بابایی و فکر کردن به پسر کوچولوم که دیروز اپتومتریست بهمون گفته که یه چشمش آستیگماته.... . . خدایا ناشکری نمیکنم ، دیشب که توی سایتهای پزشکی میگشتم با پدر و مادرهایی برخورد کردم که جگرگوشه هاشون بیماریهای سخت و یا لاعلاج دارند ...
26 دی 1390

امروز ما........

سلام عزیزترینم امروز همراه بابایی رفتیم آزمایشگاه که شما یه آز کلی بدی و چکاپ بشی . یه کوچولو گریه کردی ، حق داشتی مادر ، چون کلییییی ازت خون گرفتن . فرصت ندارم زیاد بنویسم ، راستی بابایی فردا میره تهران ، چند روزی اونجا هست و بعد میره کربلا ، البته زودتر از دفعات دیگه برمیگرده ان شاالله . پس فردا اولین امتحانمه و من هنوز هم نیم نگاهی به درسام نیانداختم ...... تو بزرگ شدی از این جملات من سواستفاده نکنی ها ، مامانی با همین اوضاع معدلش بالای 18 ست تو دیگه باید 20 باشی. شوخی کردم 20 هم نشدی اشکالی نداره ولی درساتو مثل من واسه شب امتحان نگذار عزیزم. دوستت دارم یه دنیا ...
25 دی 1390